مرگ، بیخ گوش ماس
______________________
صبح اول وقت داشتم میرفتم مغازه،
سوار آسانسور که شدم دیدم باز صداهای عجیب غریب میده.
هنوز به طبقه همکف نرسیده، گرومبی صدا کرد و آجر و سنگ بود که می ریخت روی آسانسور.
یه لحظه هول کردم ولی بعدش به خودم مسلط شدم.
مرگو جلوی چشام دیدم.
من واقعا آماده مرگم.
کاری تو این دنیا ندارم.
نه دلبستگی، نه وابستگی.
یه بچه مه که اونم خدا داره.
مث خیلی از بچه هایی که مادر ندارن و بزرگ شدن اونم بزرگ میشه.
فقط یه چن تا نماز قضا مال یه زن و شوهره که مرحوم شدن، باید براشون بخونم. اونم تو یه سررسید تموم جزئیاتشو نوشتم، کیان میدونه.
کیان میدونه وصیت نامه م کجاس.
همسایه ها اومدن و منو نجاتم دادن.
حیف شد نمردم :))
خاک بر سر اون مهندس بیعرضه کنن که بلد نیس یه آسانسور درست کنه.
باز دوباره باید هفت طبقه رو هر روز دوبار بالا پایین کنم.
این چندمین باره که آسانسور داره اخطار و هشدار میده.
احتمال زیاد این اخطار کائنات هوشمنده تا هرچی زودتر به فکر یه خونه دیگه باشم و ازینجا بلند شم.
هی داد بیداد
هرچی که خیره همون میشه... قطعا...