آقای محترم!
______________________
آقای محترم، همسایگی مغازه من، مغازه داره. یه پیرمرد مسن ولی سرحال.
از وقتی اومدم این محله، چند بار اومد مغازه و خرید کرد و رفت.
به بهانه های مختلف میاد و میره.
اما چجوری میاد میره؟
یبار اومد مغازه و گفت: سلام، سلام عزیزم سلام، دوستت دارم عاشقتم والسلام.
من از تعجب شاخ درآوردم. فکر کردم داره شوخی می کنه.
مشغول کارم شدم و محلش ندادم.
ولی این محل ندادنها رو انگار نمی بینه.
ماجرا چندین بار دیگه تکرار شد.
یبار رک و صریح برگشتم بهش گفتم این حرفا ینی چی؟
دلیلی نداره به من که یه زن غریبه هستم این حرفا رو بزنید.
گفت : خب دوستت دارم دیگه!
خلاصه
یه چن باری هی می گفت شماره مو بدم بهم پیام بدی؟
مردک دیوانه.
امروز اومد مغازه و گفت: دَش کردی؟ اون دستگاه پوز رو بده کارت بکشم.
گفتم: خرید نکردید که بخواین کارت بکشید. لزومی نداره.
گفت: دوس دارم خب.
دستگاه رو از روی میز کشید سمت خودش، تا اومدم ازش بگیرم خواست دستمو بگیره که کشیدم کنار.
من اصلن نگاش نمی کنم. ولی می فهمم که نگاهشو از من بر نمی داره و مدام منتظره نگاش کنم.
یه مبلغی کارت کشید و آروم گفت: بین خودمون می مونه. به من اعتماد کن.
و رفت.
من این مردک رو باید سرجاش بشونم.
حالا چجوری؟
باید روش فکر کنم.
جالبه که خانمشم دیدم. یبار اومده بود خودشو معرفی هم کرد.
واقعاً چطور میشه که مردی با داشتن زن و زندگی و بچه، یه همچین کارایی بکنه اونم در ملأ عام؟