مدّ مدید
_________________________
پریسا دوست چندین و چند ساله که خیلی با هم رفیقیم، هر دو روز یبار زنگ میزنه.
به این میگن دوست.
خیلی باصفاس.
و خیلی باشخصیت و فهمیده.
شاید عجیب باشه که حدود چهل ساله ما با هم رفیقیم بدون اینکه حتی یکبار، یکبار با هم دعوا یا کشمکش داشته باشیم. اختلاف نظر داشتیم، که طبیعیه. ولی همیشه با حرف و گفتگوی منطقی با هم سر کردیم.
.
امروز زنگ زد و گفت:
بانو، حال دلت چطوره؟
گفتم:
دل من که زمانی غزال چست و چالاک بود و شاد و بانشاط، یه گوشه کز کرده و رغبتی به چالاکی و دویدن نداره. رها شده. رها. اما رهای دربند. غلافش کردم. بستمش. طنابش محدوده. تا یه جایی میره و دوری می زنه، تفرجی می کنه، بر می گرده.
ولی پریسا، دلم براش می سوزه. وقتی به اون چشمای درشت قشنگش نگاه می کنم، همیشه اشک داره و نگاهش آتیشم می زنه.
پریسا گفت:
عب نداه بانو.
دنیا، کوچیکتر از اونه که بی انتها بدوی و بی محابا بتازی.
نمیشه.
دل رو باید بست.
دل رو باید از چشم دور نداشت.
اینم می گذره بانو.
.
آره.
اینم می گذره.
به امتداد شب اول قبر.
به امتداد شب اول قبر.....
چشمای درشت دلت همیشه اشکیه
.....
من برنمی تابم جهانم بسته باشه
....
نمی دونم