یادبود
___________________
زن، لباس قشنگی تنش کرد و
موهاشو پریشون کرد و
چراغا رو خاموش کرد و
دو تا شمع روشن کرد و
دو تا قهوه دم کرد و
گلهای نرگس رو که از دوره گرد خریده بود توی گلدون گذاشت و
پشت میز نشست و
زل زد به تاریکی و نور شمع و
شروع کرد به حرف زدن:
امیر؟
وقتی خدا تو رو ازم گرفت،
همه چیم رفت.
نه انگیزه ای به زندگی دارم.
نه عشقی،
نه مهری،
نه دیگه با کسی می تونم باشم.
نه می تونم اجازه بدم کسی وارد زندگیم شه.
نه می تونم اعتمادی به آدما داشته باشم.
یه مدت،
خیلی سعی و تلاش کردم که جای خالیتو پر کنم،
نشد.
نشد امیر.
هیشکی مث طُ نمیشه.
هیشکی.
تو تنها مرد زندگیم بودی امیر.
می فهمی؟
کاش بودی و دورت می گشتم.
کاش خدا تا ابد تو رو برام نگه می داشت.
پناهم بودی عشقم.
جانم
رمیده شدم.
مث یه ربات فقط کار می کنم.
روزا رو شب می کنم و شبا رو روز.
هرازگاهی یچیزی میاد تو زندگیم، موقت یه چن لحظه شادم می کنه،
ولی یاد طُ و خیال طُ و خوبیای طُ و
عشقبازیای طُ و
لحظه های خوبی که با هم داشتیم
منو سمت خودت می کشه، می بره.
حتی نوشتنم، تسکین و آرامشم نیست دیگه.
امیر؟
سیرم از دنیا.
منم با خودت ببر.
می خوام بیام پیشت.