یک زن

تنها ولی محکم و استوار

یک زن

اینجا فقط ثبت رویدادهاست.
کسی نیستم و چیزی هم تو چنته م ندارم.
هرچی می نویسم بر اساس دیده ها و کشیده هاست.
واقعیتهای زندگی.
.
هیچ وبلاگی رو خاموش دنبال نمی کنم.
و توی هیچ وبلاگی ناشناس یا به اسم دیگه کامنت نمی زارم.

در ضمن کامنتهای مجهول فاقد وبلاگ، عدم نمایش زده میشن.

به کامنتهای بی ادب و توهین آمیز هم محل داده نمیشه.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴۹ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

_________________________

دایی احمد عازم حج عمره شده، به خیلیا پیامک زده تا حلالیت بطلبه.

 

دل خیلی از این خیلیا، از دست دایی احمد خونه.

دایی احمد توی زعفرانیه تهران یه خونه درندشت داره و سه نفره توی اون خونه زندگی می کنن. منظور که وضع مالیش توپ توپه. 

 

یه خصوصیت بارز دایی احمد اینه که گاهی وقتا با زبونش چنان زخمی به دل می زنه که تا ابد جاش خوب نمیشه.

یه خصوصیت دیگش اینه که با وجود غنای مالی، آب از دستش نمی چکه حتی برای نزدیکان و اقربای خودش. و عجیب هم حساب یه قرون دوزارشو داره.

 

دایی احمد هم مث خیلیای دیگه برای چندمین باره که میره عمره و چننند بارم تمتع رفته بوده.

 

ازین دست حاجی ها بشدت بیزارم.

ازین نوع حلالیت طلبی ها هم بشدت متنفرم. چون منطقن و اصولن هیچ موضوعیتی نداره.

 .

 امسال خدا به طرز عجیبی توفیق داد حج تمتع، ادای مناسک حج داشتم.

نه از کسی حلالیت طلبیدم، نه کسی باخبر شد!

حق و حقوقی که به گردنم بود ادا کردم و هرکسی که فکر می کردم از دستم دلگیره، دلش رو بدست آوردم.

ولی به دلایل مختلف حلالیت طلبی صوری و ظاهری نداشتم و تو بوق و کرنا هم نکردم.

یه دلیلش اینکه: نه حج اون چیزیه که ما فکر می کنیم؛ نه حاجی اونیه که ماها حاجی می دونیمش.

 

بهترین سفر عمرم بود و دستاوردهای فراوانی برام داشت. 

اونجا بود که فهمیدم حج یعنی چی و حاجی حقیقی کیه و حداقل من یکی با حاجی حقیقی چقدر فاصله دارم.

۱ نظر ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۱۲
با نو

___________________________

دیگه گذشت اون روزایی که خیلی چیزا ارزش خودشو داشت.

گذشت اون روزایی که آدما برا هم احترام قائل بودن؛

تجربه های افراد ارزشمند بود؛

جوونا برای ریش سفیدا و بزرگترا احترام قائل بودن؛

علم و کتاب و تحصیلات ارزش واقعی خودشو داشت؛

هنر و مهارت و کارآیی افراد واقعا مورد اهمیت بود؛

گذشت اون روزایی که کوچیکترا مؤدبانه، سر حرف بزرگترا می نشستن و درس می گرفتن؛

گذشت اون روزایی که هرچی سرجای خودش بود.

 

الآن جوری شده که آدما نه برای تجربیات دیگران ارزش قائلن؛ نه علم و آگاهی و تحصیلات و تجربه و درک و معلومات اهمیتی داره؛ نه کوچیکتر ، بزرگتر مراعات میشه؛ نه...

 

می بینی طرف بعد سالها نوشتن و سالها تلنگر خوردن و از این و اون حرف شنیدن؛ تازه به خودش اومده که چی بوده و چیا می نوشته.

واسه آگاهی از یه معضل ظاهری که انقددد عمر و زمان باید بگذره، پس وای به حال رفع معضلات باطنی.

 

 

دنیای وارونه س؟ نه.

آدما وارونه شدن؟ نه.

پس قضیه چیه؟

۲ نظر ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۰۷:۱۱
با نو

______________________

این جزو قواعد عالم طبیعته که هر چن وقت یبار، همه چی باید نو بشه.

همه چی بازیابی و نوآوری و نوسازی میشه.

چه آدما بخوان، چه نخوان.

 

این انقلاب هم که حقیقتاً یه حرکت الهی بود؛ نیاز به شخم داره.

ایران عزیز من هم، شخم می خواد.

 

به یه زبون دیگه، ابتلا لازمه.

ابتلا ینی تار و پودها یه هوا بخورن تا گرد و غبارها از لای تار و پودها، زدوده بشه.

 

الآن تو اوج شخم هستیم.

این اوضاع فعلی، 

بلاهایی که یه عده جاهل فرصت طلب به اسم اصلاحطلب دارن سر جامعه میارن؛

نوسانات دلار،

ایجاد نارضایتی هرچه بیشتر در مردم؛

اوضاع آموزش و مدارس و دانشگاهها و... حتی پادگانها،

تعطیلی های بیجا و مرموز و

گرونی وحشتناک و بی شاخ و دم و

قطعی برق و....

...

خلاصه

شخم لازمیم؛ همه مون.

هم فردی؛ هم اجتماعی.

 

و خدا خیلی قشنگ داره شخم می زنه.

کاری هم نداره کی خوشش میاد؛ کی نمیاد.

اون عادله و می دونه چکار کنه.

 

امیدوارم تو این شخم زدنهای خدا، ماها جزو علفهای هرز نباشیم که دورمون بریزه و ازین چرخه خارجمون کنه.

۲ نظر ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۰۶:۵۷
با نو

___________________

زن، لباس قشنگی تنش کرد و

موهاشو پریشون کرد و

چراغا رو خاموش کرد و

دو تا شمع روشن کرد و

دو تا قهوه دم کرد و

گلهای نرگس رو که از دوره گرد خریده بود توی گلدون گذاشت و

پشت میز نشست و

زل زد به تاریکی و نور شمع و

شروع کرد به حرف زدن:

 

امیر؟

وقتی خدا تو رو ازم گرفت،

همه چیم رفت.

نه انگیزه ای به زندگی دارم.

نه عشقی،

نه مهری،

نه دیگه با کسی می تونم باشم.

نه می تونم اجازه بدم کسی وارد زندگیم شه.

نه می تونم اعتمادی به آدما داشته باشم.

 

یه مدت، 

خیلی سعی و تلاش کردم که جای خالیتو پر کنم،

نشد.

نشد امیر.

هیشکی مث طُ نمیشه.

هیشکی.

تو تنها مرد زندگیم بودی امیر.

می فهمی؟

 

کاش بودی و دورت می گشتم.

 

کاش خدا تا ابد تو رو برام نگه می داشت.

پناهم بودی عشقم.

جانم

 

 

رمیده شدم.

مث یه ربات فقط کار می کنم.

روزا رو شب می کنم و شبا رو روز.

هرازگاهی یچیزی میاد تو زندگیم، موقت یه چن لحظه شادم می کنه،

ولی یاد طُ و خیال طُ و خوبیای طُ و 

عشقبازیای طُ و

لحظه های خوبی که با هم داشتیم

منو سمت خودت می کشه، می بره.

حتی نوشتنم، تسکین و آرامشم نیست دیگه.

 

امیر؟

سیرم از دنیا.

منم با خودت ببر.

می خوام بیام پیشت.

۱۷ بهمن ۰۳ ، ۰۵:۲۴
با نو

_____________

من چیبگم به این دولت مزخرف؟

 

قرار بود ساعت ۳ تا ۵ برقا بره،

بابا من کلی کار دارم، سفارش دارم،

دهنتون سرویس.

ظلمتون با عذاب.

آدم چی بگه به شماها که تو عصر تکنولوژی ماشینی، برق قطع می کنین چون بیعرضه این و نمیدونین گندکاریهای دولتهای گذشته مثل خودتون بی تدبیر رو چجوری ماستمالی کنین.

 

خدا نابودتون کنه که می کنه.

 

یه فحش ام باید به اونایی داد که این دولتو انتخاب کردن. عه که هی

۷ نظر ۱۶ بهمن ۰۳ ، ۱۸:۰۲
با نو

________________

سرم به کار گرم بود که یه خانم خوش قد و هیکل و خوش چهره وارد مغازه شد.

 

گفت: خانوم، این حرفه تونو به منم یاد میدین؟

 

گفتم: سخته، علاقه و ابزار و حوصله می خواد.

 

گفت: من خودم کیف می دوختم، کیفای چرمی.

 

گفتم: چه خوب، منم چرمدوزی بلدم، با دست میدوزی؟ چرم طبیعی یا مصنوعی؟

 

گفت: مصنوعی. نه با دست.

 

گفتم: برای چی می خوای حرفه منو یاد بگیری؟

 

گفت: شوهرم سرزنشم میکنه. همش سرم میکوبه که تو هیچ هنری نداری! یه باغ فکسنی داره، میگه ببین فلانی زنش میره باغ کار میکنه، بهش میگم مگه باغ تو مث باغ فلانیه که من برم از صب تا شب کار کنم؟

می خوام یه حرفه و هنر یاد بگیرم دهن شوهرمو ببندم!

 

گفتم: سعی کن حرفه ای یاد بگیری که بتونی درآمد داشته باشی. اونوقت دیگه شوهرت جلوت خم میشه و دیگه کاری باهات نداره. این حرفه سخته، طول می کشه تا به درآمد برسی.

 

اون زن، از من کوچیکتر بود ولی نوه داشت.

کلی هم از دست شوهرش دلش پر بود.

منم حوصله اینجور زنهای غر غرو و پرحرف ندارم، شاگرد میخوام ، ولی اگه بگیرم، کارگر افغانی می گیرم، به چن دلیل.

۲ نظر ۱۶ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۰۶
با نو

____________________

قبلاً توی پستی با عنوان «گذشته، حال آینده» ( متأسفانه گویا نمیشه لینک دار کرد) گفته بودم که توی خوابم حرفایی که باید بهم بزنن میزنن و چیزایی که باید نشونم بدن نشون میدن.

 

پست قبلی رو که نوشتم، دیشب خوابی نشونم دادن که خیلی برام جالب بود.

 

من قبلنا بشدت زیبانگر و زیبابین و زیباپسند و زیباجو بودم.

بشدت رؤوف و مهربون و با گذشت و پر عاطفه و خلاصه، معدن عشق و احساس بودم.

ولی خب، ضربه های مختلف خوردم.

و البته اینم بگم من صرفاً رؤوف نبودم، در کنارش آموزگار بودم! هم آموزگار خودم؛ هم آموزگار دیگرانی که دوسشون داشتم.

 

دیروز که ماجرایی پیش اومد و پست قبلی رو نوشتم، انگار خدا هم دلش برام سوخته بود و تو خواب ازم دلجویی می کرد :))

 

بقدری تو این خواب عشق کردم و بقدری زیبایی بهم تزریق شد که حد نداره.

حیف که فقط یه خواب بود :((

 

و اگه بگم که خدا زیباترین زیبایی ها رو به رخم کشید و اون عمق و نهایت مهر و جمال رو به بهترین هیئت و هیبت نشونم داد، اغراق نکردم.

 

خیلی عشقی خدا.

۴ نظر ۱۶ بهمن ۰۳ ، ۰۶:۴۳
با نو

__________________

مرد پشیمون و سرگردون و چوب روزگار خورده، نشست پیش رومو زل زد به چشمام.

 

پر از حسرت و ندامت بود!

 

هی یریز حرف زد و مدام از عشق گفت و دوست داشتن.

 

عقم گرفته بود. 

بهش گفتم: ببین، حقیقت رو از من قبول کن.

من، یه زن بی عشق و بی احساس و بی حس ام.

تو حاضری با یه همچین زنی زندگی کنی؟

.

گفت: نه. تو معدن عشق و احساس بودی و هستی عزیزم! دروغ نگو. بهم نه نگو لطفا.

.

پوزخندی زدم و گفتم: ببین حوصله بحث ندارم. رو حرفم فک کن و تصمیمتو بگیر.

۳ نظر ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۱۵:۵۶
با نو

___________

به معنای واقعی کلمه،

پیر شدم.

.

صبح که از خونه درومدم رفتم مغازه،

بعد از یکی دو ساعت، خواستم لباسی رو پرو کنم، متوجه شدم سارافون گشادمو روی لباس تنگم نپوشیدم و با همون لباس ، اومدم مغازه!!!!

.

یه لباس از مغازه برداشتم تنم کردم.

.

فاجعه س.

۲ نظر ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۳۲
با نو

______________

دوست خوبم

ممنونتم که بخاطر من، و بخاطر حفظ و تداوم دوستی چندین و چند ساله کوبیدی از شهر دور اومدی بمن سفارش دادی برات انجام بدم..

 

من اینو خوب میفهمم که تو بخاطر حمایت از کار من و کمک مالی به من این کارو کردی، چون خیلی راحت می تونستی تو همون شهر خودت، انجامش بدی.

 

تو همیشه برای من پر از خیر و برکت بودی نازنین.

خدا حفظت کنه.

من حواسم هست و قدرتو می دونم و برات دعای خیر می کنم رضوان دلبندم.

 

خدا بهت اجر بده، که مطمئنم میده.

۵ نظر ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۲۴
با نو