________________
این روزا دردها و رنجهای غریبی رو دارم تجربه می کنم.
درد فقدان فرزند.
نبودنش جانکاهه.
مادر چیه؟
تموم زندگیش درد و رنجه.
________________
این روزا دردها و رنجهای غریبی رو دارم تجربه می کنم.
درد فقدان فرزند.
نبودنش جانکاهه.
مادر چیه؟
تموم زندگیش درد و رنجه.
_______________________
هما، یه زن زیبا، کدبانو، متشخص، و همه چی تموم.
شوهرش چون از هما بچه دار نمیشد، علیرغم مخالفت هما، هما رو طلاقش داد!
رفت یه زن دیگه گرفت تا ازش بچه بیاره، بعد کاشف به عمل اومد که مشکل از خود آقاست!
وقتی شوهر هما فهمید مشکل از خودش بوده، پشیمون شد از طلاق دادن هما؛
ولی متاسفانه هما دیگه از شوهرش دل کنده بود.
تهران بودم.
زنگ زدم به هما که یه جا قرار بزاریم همو ببینیم.
هما از وقتی جدا شده، پیشنهادات زیادی برای ازدواج داشته، ولی دیگه اعتمادی به مردا نداره و یجورایی از مردا رمیده شده!
از بین کیس های مختلفی که داره، یه مورد خیلی بهش پیله کرده.
هما می گف نمی دونی این مرد چقد ابراز عشق و علاقه می کنه؛ می میره برام و ...
بهش گفتم : هما. خر نشو. مردا همشون همینن. تا خرشون از پل نگذشته، انقد موس موس می کنن برات، قربون صدقه ت میرن؛ عاشقتم عاشقتم می کنن، بی تو می میرم میگن و خلاصه انقد چرب زبونی می کنن که حد نداره.
گول این چیزا رو نخور هما.
می گف این مرد آخری فرق داره. دوسم داره و فلان.
بهش گفتم: هما، من یه راهکار یادت میدم انجامش بده. بهت میگم چکار کن. بعدش مطمئنم دستش برات رو میشه و اونوقت می فهمی که مردا جز دروغ و گول زدن کاری ندارن. مرد جماعت چی می فهمه عشق چیه؟ همشون دنبال هوس ن. میگی نه. کاری که میگم انجام بده، قول میدم بعدش کامل نه تنها دور این مرد، بلکه همه مردا رو خط می کشی.
امشب هما زنگ زد. اشک می ریخت بیچاره.
گفتم چیشده؟
گفت بانو. راهکارت متاسفانه جواب داد.
مرده شور مردای چرب زبون پر ادعای فریبکارو ببرن.
منم پوزخندی زدم و گفتم عب نداره. برو خدا رو شکر کن قبل از اینکه کل سرمایه قلبتو به این مردا بسپری، ماهیتشون برات رو شد و دست کشیدی ازشون.
_________________
رفتم از حاج مراد یه گونی برنج خریدم،
پولشم دادم،
آقا رضا خشکشویی هم که ازش آب مقطر می گیرم اونجا بود،
حاج مراد فقط یه تعارف کرد که: بیارم مغازه؟
گفتم: نه، میبرم.
جلوی اون دو تا مرررد، که وایساده بودن نگام می کردن، کشون کشون گونی ده کیلویی برنج رو کشیدم تا مغازه م.
منه زن، جلوی اون دوتا مرد، خجالت کشیدم.
_______________________
این روزا مخصوصاً ظهرها که خسته و کوفته از مغازه میرم خونه،
توی راه با خودم میگم: این مردا چه کیف و حالی می کنن وقتی خسته از سرکارشون بر می گردن خونه و غذاشون حاضر و آماده س و بوی غذا پیچیده توی خونه و ....
خیلی دلم می خواس مرد بودم و زن داشتم.
یه زن مهربون و کدبانو و خوش قد و هیکل.
وقتی از سرکار بر می گشتم خونه، غذای خوشمزه ش حاضر و آماده بود و خودشم خوشگل موشگل با یه لباس سکسی میومد به استقبالم و یه بوس آبدار ازم می کرد و خستگیم در میرفت.
میرفتم می دیدم میز غذا چیده شده و همه چی حاضر و آماده س.
بعدم غذامو می خوردم و می رفتم می نشستم روی مبل و زنم برام چای داغ میاورد و می نشستیم با همدیگه چایی می خوردیم و تلویزیون و سریال تماشا می کردیم.
ولی اینروزا خسته از کار میرم خونه و یه چیزی می خورم و یه خستگی در می کنم و دوباره بر می گردم سرکار.
___________________
جمعه که تعطیل بودم،
وسایل آش خریدم،
دیروز برات آش پشت پا پختم،
کیان عزیزم.
یه دیگ شد.
به همسایه ها، مغازه ها، اهالی پاساژ، آش دادم.
خیلیا وقتی فهمیدن من مادر توأم، چقد ازت تعریف کردن، دو ماهی که کافه کار می کردی بدجوری توی دل همه جا باز کردی عشق من.
همه از ادب تو می گفتن،
که تو چقد مؤدبانه و محترمانه با همه برخورد می کردی.
چقد دعا کردن برات عزیز دلبندم.
به صد نفر آش دادم.
همیشه خوشنام و رستگار باشی کیان مهربونم.
.
مادر به فدای تو
_____________________
بمونه به یادگار توی تاریخ روزگار.
امروز ششم بهمن ماه هزار و چهارصد و سه شمسی
که ما از دست مسوولین خسته ایم.
از دست مجلس خسته ایم.
از دست دولت خسته ایم.
از دست ملت خسته ایم.
از دست وزرا خسته ایم.
از دست صدا سیما خسته ایم.
از دست رسانه ها خسته ایم.
از دست این گرونی کمرشکن خسته ایم.
از دست اینهمه فساد خسته ایم.
از دست دانشگاهها خسته ایم.
از دست حوزه ها خسته ایم.
از دست علما خسته ایم.
از دست روحانیت خسته ایم.
از دست اساتید خسته ایم.
از دست خطبا خسته ایم.
از دست مدارس خسته ایم.
از دست مدیران خسته ایم.
از دست معلمان خسته ایم.
از دست ادارات خسته ایم.
از دست کارمندان خسته ایم.
از دست شرکتها خسته ایم.
از دست کشاورزی خسته ایم.
از دست صنعت خسته ایم.
از دست پزشکان خسته ایم.
از بیمارستانها خسته ایم.
از بیماریها خسته ایم.
از دست مسلمانها خسته ایم.
از دست کفار خسته ایم.
از دست مومنین هم خسته ایم.
از دست خودمون هم خسته ایم!
خسته ایم
خسته.
ازینهمه بلا و ابتلا.
کاش فرج رخ می داد.
.
بانو
بخون 《 أمّن یُجیب》 و.
____________________
حاج طاهر یه آدم شریف و متدینی بود.
تحصیلکرده بود و توی یه زمینه هایی خیلی اطلاعات داشت.
ولی باگ بزرگش این بود که خیلی اخلاقش تند بود.
راجب حاج طاهر و زنش طاهره خانوم حرفای زیادی برای گفتن دارم که شاید یه صفحه مستقل بالای وبلاگ ساختم و همه رو اونجا نوشتم.
ولی الآن راجب یه قضیه می خوام بنویسم.
یکسال قبل از اینکه حاج طاهر به رحمت خدا بره، درست اواخر آبانماه سال 94، حاج طاهر مریض میشه و میفته بیمارستان.
حاج طاهر اصلن مریض نمیشد، چه برسه به اینکه بیمارستان بره. ولی شده بود دیگه.
مشکل قلبی پیدا کرد و افتاد بیمارستان.
ازونجایی که خیلی به دعا و توسل و نذر و نیاز اعتقاد داشت، توسل کرد و حالش خوب شد و از بیمارستان درومد.
حاج طاهر بعد ازون بیمارستان، یکم، فقط یکم اخلاقشو بهتر کرد.
نمیشد خب.
بعد اینهمه سال تازه یادش افتاده بود که اخلاقشو درست کنه. خب نمیشه که.
اخلاق حاج طاهر واقعا مزخرف بود. خیلی با زنش دعوا می کرد. داد میزد. حتی فحش می داد. طاهره خانم سکوت می کرد و در نهایت بهش می گفت بسه مرد. دین و آخرتتو خراب نکن.
کلّاً حاج طاهر اصن دید خوبی نسبت به زن جماعت نداشت.
اصن قبولشون نداشت. هرچند مدام دنبال زن صیغه کردن بود!
ولی زنها سخیفترین موجودات بودن براش.
خلاصه
خدا یکسال به حاج طاهر فرصت داد.
درست یکسال بعد، و درست همون روزی که حاج طاهر سال قبلش مریض شده بود و بیمارستان افتاده بود، قلبش از کار افتاد و برای همیشه رفت.
اون اواخر، حاج طاهر که از مرگ می ترسید، گاهی وقتا از زنش عذرخواهی می کرد.
و وقتی عذرخواهی می کرد، طاهره خانم روشو بر می گردوند. بس که دلش شکسته بود. بس که فحش خورده بود. بس که تندی دیده بود.
حاج طاهر فک می کرد با عذرخواهی تنها، همه چی حل میشه. در حالیکه بایستی جبران می کرد. بایستی از دل زنش در میاورد. زنشو راضی می کرد.
وقتی حاج طاهر مرد، طاهره خانم یه قطره هم نمی تونست اشک بریزه براش. خیلی دلش خون بود از دست حاج طاهر.
من وقتی مجرد بودم یه چن سالی مستاجر حاج طاهر و طاهره خانم بودم. خیلی خاطرات دارم بنویسم. و اگه حال و حوصله ای باقی بمونه خواهم نوشت.
خیلی زود دیر میشه.
خیلی زود عمرا به سر میاد.
دل شکوندن و رنجوندن آدما، ول کردن اونها و عین خیال نبودن؛
چیز ساده ای نیس و فک نمی کنم خدا به این سادگیها بگذره.
خیلی دلم می خواد بدونم حاج طاهر اون دنیا در چه حالیه؟
من می دیدم چقد بد با زنش برخورد می کنه.
چن بار هوو آورد سر زنش.
خرد شد زنش.
داستانش مفصله.
همش برام سواله چرا؟ حاج طاهر چرا وقتی خدا یه سال بهت فرصت اضافه داد، به فکر جبران نیفتادی؟ چرا؟
زنت که خیلی خوب بود. شیش هفت تا بچه رو بزرگ کرد در حالیکه تو هیچوقت نبودی پیشش. یا ماموریت بودی. یا دنبال عیش و نوشت. ازین زن به اون زن. چرا دل زنت رو شکستی؟ چرا خوردش کردی؟ کتکش می زدی. فحش می دادی. سرش داد می زدی. همش عصبانی. همش تندخویی. چرا؟
اون اواخر طاهره خانوم لگنش شکست و زمینگیر شد. یه وقتا میگف حاج طاهر یه پفک برام بخر هوس کردم. حاج طاهر چرا نمی خریدی براش؟ اون که هیچوقت چیزی ازت نمی خواست. یه پفک براش نمی خریدی!
چرا؟
یه وقتا که سر و صداشون پایین میومد، طاقتم طاق میشد، میرفتم بالا، میدیدم طاهره خانوم یه گوشه کز کزده و حاج طاهر دهنشو نمی تونه ببنده و هی یریز داره چرت و پرت میگه.
بهش گفتم حاجی، بسه دیگه توروخدا. تو رو جدت بسه.
این زن گناه داره والا.
اینهمه درس خوندین، اینهمه دبدبه کبکبه دارین، این زنو انقد آزار ندین.
فک می کنین جوابش چیبود؟
خودشو ذیحق میدونست. چون مرد بود.
ازون تفکراتی داشت که یه مرد همیشه حقه و زنها همیشه محکوم.
خدا جفتشونو رحمت کنه.
امروز یادشون کردم.
___________________
داشتم اینستاگراممو چک می کردم، تو قسمت پیشنهاد فالو، چشمم خورد به فاطی.
فاطی دوست تهرانی منه و چن سال از من کوچیکتره،
یه دختر داره و یه پسر.
ده دوازده سال پیش شوهرش علی آقا تصادف کرد و مرحوم شد.
خدا رحمتش کنه ، چون کرد بود، خیلی غیرتی بود. با عشق، روی زنش غیرت داشت.
ولی از وقتی علی آقا مرحوم شد و سایه مرد از سر فاطی کم شد، و فاطی هم بی جنبه، ول شد.
عکسهای فاطی و دخترش نازنین، توی پیج اینستاگرام شون، خیلی زننده بود.
مادر و دختر، جفتشون کلا هیکلشونو پایین ریخته ن و دوباره تراشیدن!
زنهایی مث فاطی، که جذب فضای مجازی میشن، یا شوهر باغیرت بالای سرشون نیس، یا شوهر ندارن و وا دادن.
الآن واقعا اکثر مردها بی غیرت و بیخیال و بی تفاوت شدن.
یه زن، بشدت محکوم تملک عاشقانه مردش میشه، ولی اگه این حکم عوض بشه و شکل دیگه ای بگیره، زن ها تغییر هویت پیدا می کنن.
این قانون طبیعته.
حالا مردهای متوهم، بی جربزه، بزدل و فراری از تعهدها، و مردهای هوسران، زنهاشونو ول کردن و انقدر عرضه ندارن زن رو تحت تدبیر عقل و منطق در بیارن و با عشق و محبت و عاطفه، زنها رو نگه دارن، بعدم مدام آه و ناله راه میندازن که آخ، زنها فلان ان، زنها بهمان ان.
جالبه مردها با اخلاق های تند و گندشون، و یکسری هوسبازیها و مدیریت غلط توی خانواده، انتظار دارن زنها تو مشتشون باشن و مطیع امرشون.
_________________
کلا از هرچی که بزرگم کنه، بیزار و فراری ام.
زمانی سِمَتی داشتم و اسم و رسمی، زدم شکوندمش.
زمانی بعضیا یه حسابای خاصی رو من باز کرده بودن، از سر توهماتشون، از زیر دست و بالشون در رفتم.
حتی زمانی چادر سر می کردم، دیدم هم خودم بلد نیستم شأنشو حفظ کنم هم اینکه دیگران یا از سر صداقت یا بلاهت، بخاطر چادر عزت احترامم می کنن، یا انتظار عصمت و طهارت ازم دارن، چادر رو گذاشتم کنار.
پوشش ساده و گشاد و بلند رو ترجیح دادم.
خیلی چیزا رو بوسیدم گذاشتم کنار و قید خیلیا رو هم زدم و دور و برم رو خلوت کردم.
گاهی وقتا تنهایی بهترین همدمه.
و گاهی وقتا سکوت و خاموشی بهترین فریاد.
_________________________
این حال که درش هستیم، محصول گذشته هاس.
و آینده محصول حال.
هرچی که در حال تجربه ش کردم و بهش رسیدم، تو اون گذشته و گذشته ها دیده بودمش.
و رنج آور اینکه با خیلیاش مقابله کردم که رخ ندن، ولی اتفاق افتادن و شد.
و مطمئنم که آینده هم، از همین حال و احوالات ساخته میشن.
و همچنین خیلی از وقایع آینده رو تو خواب بهم نشون دادن، اتفاق افتاد و نشون میدن و اتفاق خواهد افتاد.
برا همین سحرها که خودکار از خواب بیدار میشم، ساعتها به چیزایی که توی خواب نشونم دادن فک می کنم.
برا همین همیشه انگار از همه چی خبر دارم و اتفاق میفته.
نمیدونم اینا خوبن یا بد؟
از یه لحاظ خوبن بشرطی که آدم از فرصتا استفاده کنه.
و از یه لحاظ اصن خوب نیس چون دیگه آینده جذابیتی برات نداره. و از طرفی دونستن اتفاقات تلخ و ناگوار عذاب کشنده ای هس.
کاش میشد برا همیشه از قالب زمان و مکان خارج بشم.
نه گذشته با من باشه، نه حال، نه آینده.