یک زن

تنها ولی محکم و استوار

یک زن

اینجا فقط ثبت رویدادهاست.
کسی نیستم و چیزی هم تو چنته م ندارم.
هرچی می نویسم بر اساس دیده ها و کشیده هاست.
واقعیتهای زندگی.
.
هیچ وبلاگی رو خاموش دنبال نمی کنم.
و توی هیچ وبلاگی ناشناس یا به اسم دیگه کامنت نمی زارم.

در ضمن کامنتهای مجهول فاقد وبلاگ، عدم نمایش زده میشن.

به کامنتهای بی ادب و توهین آمیز هم محل داده نمیشه.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴۹ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

_____________________

امشب توی تلگرام یه صحبتهایی داشتم با مهدیه که مدتی هست روی موضوعات خاصی داره کار می کنه.

حرفهای عجیبی می زد.

.

هیچوقت آیت الله سیستانی رو اینجوری نشناخته بودم.

خدا حفظشون کنه.

یه عراق هست و آیت الله سیستانی.

.

بعداً نوشت:

فروردین امسال، درست در نوزده فروردین ماه، یه کسوف عجیب داشتیم.

۱ نظر ۳۰ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۴۱
با نو

_______________

اینجا، روبروی مغازه من، مغازه هدیه س، که بوتیک لباس داره.

هدیه حدود ۱۲ سال از من جوونتره و ازدواج نکرده،

یه دختر پر انرژی و شاد، که وقتی نیست، پاساژ سوت و کوره.

 

اومدیم ایونت.

من نتونستم شرکت کنم، فقط اومدم ببینم چجوریه.

دلم جوونی خواست. دوره مجردی، بی دغدغه. بدون ایننننهمه سختی و فشار.

ایییینهمه استرس و مسؤولیت.

۱ نظر ۳۰ بهمن ۰۳ ، ۱۷:۱۱
با نو

_______________

باز برقا رفته و کار من خوابیده،

بهترین سرگرمی اینه که یه پست بزارم.

___________

سرباز جوان، اومد مرخصی.

بهش گفتم:

_ خب تعریف کن ببینم سربازی امروزه چجوریاس؟

_ نگم بهتره. هیچی سر جاش نیس

مث دانشگاهی که بودم، همه چی به هم ریخته س.

یه پادگان خیلی قدیمی با امکاناتی زیر حداقل.

به ما گفتن چیزی به اسم مرخصی نداریم، هرکی جزء ۳۰ رو حفظ کنه میتونه بره مرخصی!

وضع حمام و سرویس بهداشتی و تلفن و تماس، عین همون هفتاد سال پیش هس که این پادگان ساخته شده بوده.

سیستم گرمایشی خرابه و ما همش باید خودمونو بپوشونیم تا گرم بشیم و ....

.

حرفای سرباز، منو برد به خونه پدری

چن سال پیشا که سیفعلی شبهای جمعه میومد خونه ما. به مامانم می گفت بی بی.

سیفعلی قد بلند و رشید داشت و وقتی از پادگان 

۰ نظر ۳۰ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۴۸
با نو

________________________

نمی دونم به سیستم مزاجی بدن دقت کردین یا نه؟

هر آدمی می تونه با یه کم دقت و توجه بفهمه که توی بدنش و توی روح و درونش چخبره.

 

یه چن روز و شبی بود که از درد نیمکره سمت چپ صورت  کلافه شده بودم!

در واقع عصبهای چشمم تیر می کشید تا گوشم.

با یکم بررسی توی بدن و مزاجم فهمیدم دلیلش چیه.

 

دیشب از شدت درد رفتم داروخانه تا چرک خشک کن بگیرم.

از آقایی که پشت پیشخوان بود و بالای سرش نوشته بود دکتر داروساز، راهنمایی خواستم.

اونم به من گفت سه بسته آموکسی کلاو لازم داری.

یکم من و من کردم و آخرش گفتم اگه ممکنه دو بسته بدین.

 

ینفر دیگه قرص رو داد.

نگاه کردم دیدم بسته هاش هرکدوم چهارتا داره. دو بسته برای رفع کامل مشکل کم بود.

گفتم: ببخشید همون سه بسته رو بدید، نظر آقای داروساز درسته.

 

 وقتی کارشناس متخصصی، نظری میده باید قبول کرد و تسلیم بود.

حالا تو هر زمینه ای.

 

 

رفتم خونه و اولین قرص رو که خوردم، یکی دو ساعت بعد دردم آروم شد.

تونستم تا دیروقت بیدار بمونم و روی پروژه های کاری شغل دومم کار کنم.

۲ نظر ۳۰ بهمن ۰۳ ، ۰۶:۲۱
با نو

_______________

گفت: 

حواسم بهت هست بانو.

.

همین یه جمله بظاهر ساده،

همین بیان موجز،

همین القاء درک،

چنان امید و انگیزه و انرژی در من ایجاد کرد، که توی اون بحبوحه کار و تلاش و خستگی و رنج، چشام پر از اشک شد.

.

 کمیل جان،

ممنون که قدر کار و تلاش و رنج و زحمت و تعهد و نظم و توجه من رو می دونی و قدردانی می کنی.

.

قحط الرجاله کمیل جان.

چه اندک و قلیل ان امثال تو، 

.

گاهی فقط یه بیان و حرف و جمله کوچیک، میتونه رنجهایی رو کم کنه.

گاهی فقط یه عنایت و توجه، یه مهر و محبت، می تونه یه انسان رو از مرگ روحی نجات بده.

۱ نظر ۲۹ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۳۴
با نو

____________________

بعضی آدما رو واقعاً نمی فهمم فازشون چیه.

چیکاره ان؟

دوتا مزاحم دارم توی بیان.

هر جفتشونم ماهیتشون برام روشنه.

یکیشون که فقط بلده حرفای رکیک بزنه و فحش بده و مزخرف بگه.

یکیشونم فضول به تمام معناس که فک می کنه همه چی دون هست و اجازه داره توی زندگی و مسائل شخصی من سرک بکشه و آتو دستش بگیره و همونا رو بکوبه تو سرم.

البته اینم جاش بیفته مث اولی هستش.

.

من که می دونم اینا چجور آدمایی هستن. خوب می شناسمشون.

ولی واقعا برای جفتشون متاسفم.

به جفت این دوتا هم داد میزنم که من و زندگی من و نوشته های من به هیشکی مربوط نیس.

نمی فهمم اصن واسه چی میان وبلاگ منو می خونن؟

آقا من هرچی که هستم، به شماها ربطی نداره.

شما برید فکر خودتون و آخرت خودتون باشین.

 

خیییلی مؤدبانه و محترمانه تذکر دادم.

هرچند می دونم اینا پررو تر از این حرفان.

۲ نظر ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۱۵:۰۴
با نو

____________

با اینکه یک 《زن》 هستم، ولی 《مرد》 بزرگ شدم.

و غرور مردونه عجیبی دارم.

وای از اون روزی که غرور مردانه ام جریحه دار بشه.

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۲۲
با نو

______________________

دیروز سرم خیلی شلوغ بود.

سفارشات عجله ای داشتم.

از طرفی یکی دو نفر، از لحاظ روحی منو به هم ریخته بودن.

این شلوغی و کارهای عجله ای باعث شد کار یکی از مشتریا بخوبی انجام نشه.

اونم چون از مغازه دارای اطراف بود و یجورایی همسایه، لطف کرد و دستمزدم رو قبل از انجام کار پرداخت کرد.

از کاری که انجام داده بودم راضی نبود؛ خودمم راضی نبودم؛ بهشم گفتم که بیار اصلاحش می کنم.

یه حرفی زد که خیلی بهم برخورد.

انگار زورش اومده بود که پول رو اول کار داده!

 

بهش پیام دادم که شماره کارتتو بده هزینه دستمزد رو عودت بدم.

لباستونم بیارید اصلاحش می کنم. سرم شلوغ بود کار عجله ای شد.

 

درک هم خوب چیزیه.

من که خودم قبول کردم کارم رو درست انجام ندادم.

اون حرفی که زدی دیگه چی بود؟ که تا مغز استخون منو به درد بیاری و خستگی رو توی تنم بزاری؟

 

بعضیا زبون تند و تیزی دارن.

نمی دونم چه بخت و اقبالیه من دارم که اینجور آدما سر راهم قرار می گیرن؟

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۰۶:۴۶
با نو

_________________

بعد سالها فهمیدم که:

هرکسی اهل و معتمد نیست که به قلبت راه بدی.

و با هرکسی نمیشه از حقیقتها گفت.

 

دانی که چرا سرّ نهان با تو نگویم؟

طوطی صفتی، طاقت اسرار نداری

۰ نظر ۲۷ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۳۲
با نو

_____________________

امروز جمعه که عید بزرگی بود،

یه تماس داشتم از تهران،

یه غریبه آشنا،

کسی که برای اولین بار با او همکلام می شدم ولی چقدر مأنوس بود و چقدر همزبان و همدل و همنفس  و چقدر از همصحبتی با این شخص مشعوف شدم.

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

حالا که من افتاده ام از پا چرا؟

خودشو معرفی کرد، آقای کرامتی.

شماره من رو از کجا پیدا کردی مرد؟

کی تو رو فرستاده؟ اونم درست تو بحرانی ترین دوران زندگیم.

چرا حالا؟

چرا بعد از اینهمه سال که راه گم کرده بودم؟

و من چقدر بعد از این تماس پر بودم از عشق و انگیزه و شور و شوق و ... احیای تموم اون چیزهایی که مدتها در من مرده بود.

ولی آیا این شور و نشاط و هیجان گذرا و موقته؟

آیا ادامه خواهد داشت؟

آیا دوباره من به خودم بر خواهم گشت؟

نمی دونم.

زمان تعیین می کنه.

زمان.

 

 

کرامتی؟

باش همیشه.

باش و دنبالم کن و پیگیر من باش تا بلکه اون روح و روان مرده ی من احیا بشه.

جونی دوباره بگیرم و به راهم ادامه بدم.

.

بعد مدتها یه روز خوب و عالی رو پشت سر گذاشتم.

الهی شکر

۳ نظر ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۲۰:۱۴
با نو