بانو

بانو

بانو

می نویسم.
برای استقامت.
برای پایداری
.
شنونده نظرات و حرفهای منطقی شما هستم.
اهل بحث هم هستم ولی نه هر بحثی.
لطفاً مؤدبانه و محترمانه برخورد کنید.
.
هیچ وبلاگی رو خاموش دنبال نمی کنم.
در هیچ وبلاگی هم بدون لینک وبلاگم کامنت نمیزارم.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲ مطلب با موضوع «خیاطخونه» ثبت شده است

یک:

کم کم داره یکسال میشه که مغازه گرفتم و دارم خیاطی می کنم.

دو:

چند ماه اول، چون ابتدای کارم تو این شهر بود، سرم خلوت بود و تنهایی کارها رو پیش می بردم،

ولی بعد که جا افتادم، دیدم نمی تونم به تنهایی کارها رو پیش ببرم،

از طرفی کسی رو نمی شناختم و به کسی هم نمی تونستم اعتماد کنم، چون کار مردم بود،

خیاطی متدهای مختلف داره،

باید در وهله اول کسی رو پیدا می کردم که حداقل متد خیاطی اش با من یکی باشه.

سه:

خدا لطف کرد و تونستم یه نفر رو پیدا کنم

( ینی در واقع خودش با پای خودش اومد پیشم!)

چهار:

زهره، نیروی جوان، دقیق، متعهد، و با اخلاقی هست.

دقیقا نیرویی که دنبالش بودم.

پنج:

از وقتی زهره اومده کارام سبک شده، من برش می زنم، اون می دوزه.

اوایل دستش کند بود، ولی کم کم راه افتاد.

شش:

بارها و بارها از زهره قدردانی کردم و از خدا تشکر.

هفت:

و چندین بار زهره برگشت به من گفت: بانو، تنها کسی که قدر منو می دونه شمایی.

هشت:

دلیل این ابراز حقیقت از طرف زهره اینه که واقعا سعی می کنم قدرشو بدونم،

وزیر منه،

سنگینی بار رو از دوشم بر می داره،

همراه شفیقی هست برام،

همکلام و همصحبت خوبی هست،

امین هست و منطقی.

نُه:

یکی از راههای قدردانی من از زهره اینه که حقوق خوبی بهش میدم،

ذره ای از زحماتش رو بی جواب نمیزارم،

حمایتش می کنم،

روحیه میدم بهش،

هر امکاناتی لازم داشته باشه بلافاصله تهیه می کنم و در اختیارش قرار میدم،

هواشو دارم،

نمیزارم خسته بشه.

بهش گفتم: تو کاری که مربوط به من میشه رو انجام نده، ولی به من اجازه بده توی کارهایی که تو باید انجامشون بدی، کمکت کنم تا خسته نشی و انگیزه و اشتیاقت کم نشه ، بلکه بیشتر بشه.

ده:

زهره، اینجا وزیر منه.

نیرویی که به من توان میده.

کارها رو سبک می کنه.

بار از دوش من بر میداره.

یازده:

امیدوارم بتونیم با مساعدت، تعاون، همفکری، طرحهایی که برای رشد کارمون در ذهن داریم رو عملی کنیم

و در کنار هم پیشرفت کاری بیشتری داشته باشیم.

ان شاءالله 

۴ ۱۹ تیر ۰۴ ، ۰۶:۱۶
با نو

یه مطلبی می خوام بنویسم، بنظرم لازمه قبلش یه مقدمه کوچیک داشته باشه:

.

قبلاً گفته بودم یه مغازه گرفتم، کار خیاطی می کنم. هم شخصی دوزی می کنم هم تعمیرات انجام میدم.

مغازه ام داخل یه پاساژ سرپوشیده س.

همه جور مشتری دارم: مرد و زن، پیر و جوون. 

.

خیلی سریع بخاطر دستمزد مناسب و خوش برخوردی، مشتریام زیاد شدن، یه دستیار آوردم تا کمک دستم باشه، ماهانه بهش حقوق میدم.

.

یکی از مشتریان دائمی من  یه خانم و آقای نسبتا مسن هستند که هم آقا هم خانومش، جداگانه برام کار میارن. البته برای آقایون فقط تعمیرات انجام میدم.

.

این آقا و خانوم، محترم و با شخصیت ان.

اول، آقا برام کار میاورد، و اکثرا دلش می خواست با من حرف بزنه، می‌گفت یه بار سکته کردم.

.

بعدش خانمش میومد که موهای کلا سفید داره و آرایش غلیظ می کنه.

.

خانوم، چون از کارم خوشش اومده بود، دوستانش رو هم مشتری من کرد.

.

یکی دوبار که این خانوم با دوستاش اومده بودن، دیدم چند بار عصبی شد و خیلی بد برخورد کرد.

عصبانیتش برام تعجب آور بود.

.

یروز لابلای حرفاش فهمیدم پسر از دست داده، خیلی دلم سوخت و کنجکاو شدم!

.

امروز که یکی از دوستاش اومده بود، حرف پیش کشیدم ازش سؤال کردم پسر فلانی بخاطر تصادف از دنیا رفته؟ یا مشکلی داشته؟

.

گفت: از من نشنیده بگیر بانو.

این خانوم پسری داشت رشید، ورزشکار، مؤمن، ماه. ولی خودکشی کرد!

.

من متأسفانه آدم حساس و بسیار عاطفی هستم،

خیلی دلم سوخت.

.

+

یادمه چند سال پیش، یکی از دوستان پسر بزرگم، خودکشی کرده بود،

بچه هامو جمع کردم و با قاطعیت و تحکم بهشون هشدار دادم و گفتم:

ببینید، یه جوون جاهل نادون احمق، دست به یه کار احمقانه میزنه، پدر و مادرش تا آخر عمر می سوزن. درس عبرت بگیرید....

.

( مشتری اومد، برم به مشتری برسم، فعلا )

.

غرض اینکه، آدما رو نمیشه از ظاهرشون قضاوت کرد و از درونشون خبر داد....

۱ ۳۰ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۳۵
با نو