بانو

بانو

بانو

می نویسم.
برای استقامت.
برای پایداری
.
شنونده نظرات و حرفهای منطقی شما هستم.
اهل بحث هم هستم ولی نه هر بحثی.
لطفاً مؤدبانه و محترمانه برخورد کنید.
.
هیچ وبلاگی رو خاموش دنبال نمی کنم.
در هیچ وبلاگی هم بدون لینک وبلاگم کامنت نمیزارم.

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۷ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

دلم ضعف میره واسه سربازم!

.

امروز داوطلب شده بود برای مأموریت با سردار فلان.

.

آخه من به فدای اون مرام و اون شجاعتت، نکن این کارا رو، نه می تونم بغلت کنم، نه می تونم ببوسمت عزیز دل مادر.

.

سه ماهه ندیدمت مادر.

.

میگم چرا انقد دلم بیقراره.

هرچی رشادت‌های تو بیشتر میشه، بیشتر دلم ضعف میره برات مادر....

۳ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۱۵:۵۴
با نو

دیشب خواب عجیب و واضحی دیدم.

واضح با جزئیات کامل!

.

از یه مرکز معتبر و قابل اعتماد، اعلام کرده بودن که طلا می فروشن! به قیمت مناسب. اونم فقط دستبند!

من دستبند طلا خیلی دوس دارم؛ چیزی که هیچوقت نداشتمش.

 دیدم قدرت خرید دارم، رفتم بخرم.

.

عجیب بود. انگار صحرای محشر بود. یه عالمه آدم اومده بودن توی صف که طلا به قیمت مناسب بخرن، و عجیب تر اینکه همه سفید پوشیده بودن!

.

توی صف ایستادم.

یه هول و هراس و ترس عجیبی داشتم؛ کثرت افراد منو ترسوند!

یجورایی اعتمادم کم شد. شک کردم!

وقتی که نوبتم شد، یکی دو نفر سفیدپوش، با لبخند و جلب اعتماد دستبند رو دستم کردن. ولی نه فاکتوری، حتی قیمت هم ندادن؛ فقط دستبند رو دستم کردن. من توی یه ابهام و سردرگمی و گنگی فرو رفتم!

.

نگاه به دستبند کردم، دیدم هم برای دستم بزرگه، هم اینکه... رنگ طلا نبود. برنز بود!

.

کفرم درومد.

عصبانی شدم.

چرا باید گول اقبال جمعی رو بخورم؟

اقبال و رویکرد کثرت افراد به یک چیز و به یک موضوع، دلیل بر صلاح امور نیست.

.

دلم فرو ریخت. ضرر کرده بودم. مال و سرمایه ام از دست رفته بود.

انگار نیاز به دلگرمی داشتم؛ توی خواب زنگ زدم به یکی از دوستان صمیمی، بهش گفتم و کمی حرف زدیم؛ ولی به نتیجه ای نرسیدم!

.

از خواب بیدار شدم.

سحر بود.

رفتم نماز بخونم، دیدم پسرا هنوز نخوابیدن و بیدارن!

.

پسر کوچیکمو بغل کردم و محکم فشارش دادم و گفتم: هنوز نخوابیدی پسر؟

گفت: مامان؟ چقدر بغلت آرامش بخشه. آدم آروم میشه!

گفتم: می دونم.

منم بغل می خوام. کاش مادرم زنده بود... هرچند مادرم انقد تو سختیهای زندگی غرق بود که یادم نمیاد حتی یه بارم منو بغل کرده باشه!

۱ ۳۱ خرداد ۰۴ ، ۰۴:۳۸
با نو

نمی دونستم انقده مهم ام که بقیه به اسم من میرن اینور اونور کامنت میدن.

.

همینجا رسماً اعلام می کنم:

۱. من هیچ وبلاگی رو خاموش دنبال نمی کنم.

۲. در هیچ وبلاگی بدون لینک وبلاگم، کامنت نمیزارم.

۲ ۳۰ خرداد ۰۴ ، ۰۸:۳۲
با نو

اقوام پدری سرباز، هر روز زنگ می زنن و دلواپس و نگران حال سربازن!

بهشون میگم: نگرانی نداره؛ الحمدلله سرباز حالش خوبه. همینکه می تونه هر روز زنگ بزنه، و یا بهش اجازه میدن حداقل یه ساعت بیاد بیرون، نشون میده اوضاع خوبه و اونجور که شماها فکر می کنین نیس.

به من میگن: چقد تو آرومی! 

.

من یه مادرم. و خدا همیشه بر من لطف و مرحمت داشته که بچه هایی به من عطا کرده که صبور و آروم و منطقی هستن.

تکیه گاهشون خونواده س.

.

تو این شرایط خاص، به عنوان یه مادر، تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که صبر و شجاعت و امید و ایمان و قوّت و ولایتمداری رو در بچه هام تقویت کنم.

.

+

توی محل کارم، از بین اینهمه آدم، فقط هدیه اس که همفکر منه؛ هدیه یه دختر دهه هفتادیه، روبروی مغازه م بوتیک لباس داره؛ یه دختری که شاید ظاهرش نشون نده؛ ولی مخصوصا تو این چند روز ، وقتی مواجه شدم با تحلیلها و نوع تفکرش، بهش افتخار کردم و گفتم: هدیه ، تو دختر منی.

.

و هدیه و امثال هدیه هم دختران من ان.

چون آگاهانه و با بصیرت با اوضاع و شرایط مواجه شدن.

.

و اینجا هم، من و هدیه با هم، روی فکر و تحلیل اطرافیان کار می کنیم. در حد توانمون حتی مشتریانی که با دلی پر از تشویش، با تحلیلهای پوچ سیاسی و اجتماعی به ما رجوع می کنن رو اطلاع رسانی صحیح می کنیم حتی اگر به ظاهر اثربخش نباشه.

.

زمان، زمان ابتلاست.

زمان آزمایش ماست.

.

اگر خدا را یاری کنید؛ خداوند یاریگر شماست.

۶ ۲۹ خرداد ۰۴ ، ۰۷:۱۵
با نو

سرباز از تهران زنگ زده بود،

کلی قربون صدقه ش رفتم،

صحبت‌های مهمی نسبت به حساسیت اوضاع محلی که سرباز بود کرد و از فرماندهانشون گفت...

گفتم: مامان جان، پشت تلفن این حرفا رو نگو عزیز دلم. حال و احوال خودت چطوره مادر؟

.

گفت: من آماده شهادتم.

.

مادر به قربون تو...

۵ ۲۷ خرداد ۰۴ ، ۰۵:۴۸
با نو

یزمانی، فکر می کردم کسی هستم و کاره ای هستم و آدمای زیادی که دور و برم بودن، منو حسابی مغرور کرده بود!

.

پر از ادعا بودم.

پر از باد.

.

بلاهایی سرم اومد، تموم کرک و پرام ریخت.

تبعید شدم!

اسیر شدم.

رسوا شدم.

.

و حالا که در غرقاب بیچارگی دست و پا می زنم، دارم تاوان اون کبر و غرور و تفرعن و عُجب و ادعاهامو پس میدم.

.

کی خلاص میشم؟

خدا داند

۶ ۲۲ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۰۳
با نو

 واژه ای که بارها و بارها شنیدم و خرد شدم.

ساعتها به این فکر کردم که واقعن چرا من انقدر مذبذب ام؟

چرا؟

چرا نمی تونم یه تصمیم درست حسابی بگیرم؟

یه تصمیم قاطع؟

.

فکرها منو برد به چندین و چند سال پیش.

به اون زمانی که می خواستم بزرگترین تصمیم زندگیم رو بگیرم.

به اون زمانی که در انتخاب مونده بودم.

و دیگران برام تصمیم گرفتند.

و اونجا بود که دیگران وارد زندگیم شدند.

و من زندگی کردم برای دیگران.

تصمیم گرفتم برای دیگران.

انتخاب کردم برای دیگران.

( یه انتخاب و تصمیم اشتباه )

.

چندین سال بعد که بابت مشکلاتم، خودم تصمیم گرفتم که از زندگی مشترک کنار برم، انتخاب خودم جدایی بود، بخاطر دیگران و تصمیم دیگران و انتخاب دیگران، موندم به زندگیم ادامه دادم.

(یه تصمیم اشتباه)

.

و چندین سال بعد هم همینطور.

و بارها و بارها همینطور.

خودم نبودم و تصمیم و انتخاب خودم هم نبود.

.

من کی بخاطر خودم زندگی کردم؟

کی بخاطر خودم تصمیم گرفتم؟

کی خودم بودم؟

.

و الآن هم همینطور.

دارم زندگی می کنم بخاطر دیگران.

تصمیم می گیرم بخاطر دیگران.

چند روز پیش که برگشتم به وبلاگ، فکر می کردم می تونم خودم باشم؛ ولی دیدم نمیشه.

( باز هم تصمیم و انتخابی اشتباه)

.

باز هم دیگران.

....

عمرم و زندگیمو از دست دادم بخاطر دیگران

حتی آبرومو از دست دادم بخاطر دیگران...

.

کاش بتونم دوتا تصمیم قاطع بگیرم و صد در صد عملی کنم:

یک: ترک همیشه ی بیان.

دو: بازگشت به دوران تجرد. خودم باشم و خودم.

بی دیگران

۲ ۲۱ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۵۰
با نو