یک زن

تنها ولی محکم و استوار

یک زن

اینجا فقط ثبت رویدادهاست.
کسی نیستم و چیزی هم تو چنته م ندارم.
هرچی می نویسم بر اساس دیده ها و کشیده هاست.
واقعیتهای زندگی.
.
هیچ وبلاگی رو خاموش دنبال نمی کنم.
و توی هیچ وبلاگی ناشناس یا به اسم دیگه کامنت نمی زارم.

در ضمن کامنتهای مجهول فاقد وبلاگ، عدم نمایش زده میشن.

به کامنتهای بی ادب و توهین آمیز هم محل داده نمیشه.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸ مطلب با موضوع «دلی» ثبت شده است

_________________

یکی از واقعیتهایی که بارها لمس کردم و در دیگران هم دیدم و چشیدم اینه که:

همیشه برام سؤال بود که چرا یه مرد، نمی تونه دلسوز زنش باشه؟ ولی پسر می تونه دلسوز مادرش باشه.

الآن که دارم میبینم و لمس می کنم، جوابش اینه که:

پسر، از گوشت و پوست و خون مادره، ولی شوهر نه.

همونطور که عروس، هیچوقت نمیتونه مثل دختر باشه برای مادر شوهرش، یا مادر شوهر مثل مادر باشه برای عروسش.

.

البته شاید هر پسری نسبت به مادرش دلسوز نباشه، ولی پسری که دلسوز مادرشه، یا بقول آذری ها، جانی یانان باشه، دلبره و چشم و چراغ امید مادرش.

.

و در کل، به هیچکدومشون نباید دل بست...

۳ نظر ۲۵ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۱۰
با نو

_______________________

بعد سالها وبلاگ نویسی، با چالشهای زیادی که داشتم، دیگه به این نتیجه رسیدم که واقعن نوشتن هیچ فایده ای نداره.
نه مطلب و منظور حقیقی، با نوشتن تفهیم میشه؛
نه اینکه مخاطبین ، منظور حقیقی رو از متن و مطلب می گیرن.
عده خیلی خیلی کمی شاید منظور اصلی حرف آدم رو بفهمن. خیلی کم. در حد یکنفر شاید.

بنظرم آدم باید یا جهت ثبت وقایع قلم به دست بگیره، یا جهت نسخه نویسی .

من خودم بشخصه در خیلی موارد، سعی کردم برخی مطالب رو ساده بیان کنم؛ ولی حس کردم زیادی ساده بیان کردن هم باعث میشه اصل مطلب از هم پاشیده بشه.
سنگین هم بخوام بنویسم که هیشکی نمی فهمه جز خودم.

امیدوارم بتونم از نوشتن انصراف بدم و دیگه ننویسم یا اگرم می نویسم مطالب جزئی و روتین بنویسم.

۲ نظر ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۸:۰۲
با نو

___________________

تا قبل از امروز رو دیده بودم.

از امروز به بعد رو هم در انتظارشم تا بیاد و ببینم.

ریز و درشت.

خوب و بد.

خدا به این دلم رحم کنه.

۱ نظر ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۰۷:۰۶
با نو

________________

گاهی وقتا، زمان و اجل چیزی فرا می رسه، بدون اینکه روزگار معطل این بمونه که تو درکی از اون لحظه پیدا کنی،

یا

زمان معطل این نمیمونه که تو به خودت بیای و ببینی آیا آمادگی پذیرش اون لحظه و اون اتفاق رو داری یا نه؟

.

زمان، بیرحمه.

بی توجه به اوضاع و شرایط ما، یه جایی تموم میشه و زمان بعدی فرا میرسه.

.

و انسان، ناسپاس تر و قدر ناشناستر از همیشه، سوار بر اون مرکب انانیت خودش، میتازه و میتازه و پیش میره.

و قدر لحظه ها و ساعات و عمر و جوانی و روزهای زندگی رو نمیدونه.

.

آدما دروغ میگن هوای هم رو دارن.

آدما دروغ میگن که عشق و مهر و محبت دارن.

آدمای بی حوصله ای که قدر لحظه ها و قدر آدمای کنارشون رو در نمی یابند و ....

چقدر زود دیر می شود.

.

این زمان هم میگذره،

زمانهای بعدی هم میرسه.

و ما آدما همچنان،  بدتر از قبل مون، زمان‌ها رو پشت سر می‌گذاریم.....

جلو، جلوتر میریم تا اون لحظه ی نهایی فرا میرسه.

اذا بلغت الحلقوم

و انتم حینئذ تنظرون

۰ نظر ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۲۵
با نو

______________________

هزار بار نردبونم کردی تا بقیه بالا برن؛ رفتن و حتی نگاهی به نردبونشون نکردن.

.

هزار بار آلت دست دیگرانم کردی، به اهدافشون رسیدند و نادیده ام گرفتند و فراموشم کردند؛

.

هزار بار منو ابزاری برای آگاهی دیگران قرار دادی؛ فهمیدند و از روی من گذشتند.

.

هزار بار منو بال پرواز دیگران کردی؛ پریدند و اوج گرفتند و یادی از من نکردند.

.

کی تمومش می کنی قادر متعال؟

.

کی نوبت خودم میشه؟

هم نردبون میخوام؛

هم اسباب و ابزار؛

هم...

بال پرواز

۱ نظر ۱۸ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۳۸
با نو

_______________

می خوام به حقیقت تلخی اقرار کنم:

.

انقدر در مورد زن بودنم و احساسات زنانه ام مورد سرزنش و تمسخر و سرکوب قرار گرفتم که با وجودی که می دونم یه زن قدرتمند و توانمند هستم، ولی بینهایت از زن بودنم متنفرم. 

۱ نظر ۱۸ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۲۶
با نو

______________________

از وقتی خودمو شناختم،

دیدم جای ینفر توی زندگیم بشدت خالیه.

شاید یچیزی حدود چهل سال.

آره. دقیقن چهل ساله.

چهل ساله که هر آآآآآن و هر لحظه، درک این جای خالی عذابم داده.

تصورش سخته نه؟

خیلی هم سخته.

ولی بدون اغراق گفتم.

جای ینفر کنار من خالیه.

درست کنارم.

مماس با من.

 

همصحبت من.

همکلام من.

همدل و همزبان من.

.

یکی که با خودم به آخرتم ببرمش.

از ازل تا ابد.

مال خودم باشه و مال خودش باشم.

.

انتظار

انتظار

انتظار.

.

می تونم تموم لحظه های گذشته و حال و آینده ای که بی او سر کردم و می کنم و خواهم کرد رو بنویسم!

.

باورش سخته.

خیلی هم سخت.

کشنده س نه؟

.

میگن فرد واحد خداس.

یکتای بی همتا خداس.

همتای من کو؟

۴ نظر ۱۸ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۵۵
با نو

_________________________

پریسا دوست چندین و چند ساله که خیلی با هم رفیقیم، هر دو روز یبار زنگ میزنه.

به این میگن دوست.

خیلی باصفاس.

و خیلی باشخصیت و فهمیده.

شاید عجیب باشه که حدود چهل ساله ما با هم رفیقیم بدون اینکه حتی یکبار، یکبار با هم دعوا یا کشمکش داشته باشیم. اختلاف نظر داشتیم، که طبیعیه. ولی همیشه با حرف و گفتگوی منطقی با هم سر کردیم.

.

امروز زنگ زد و گفت:

بانو، حال دلت چطوره؟

گفتم:

دل من که زمانی غزال چست و چالاک بود و شاد و بانشاط، یه گوشه کز کرده و رغبتی به چالاکی و دویدن نداره. رها شده. رها. اما رهای دربند. غلافش کردم. بستمش. طنابش محدوده. تا یه جایی میره و دوری می زنه، تفرجی می کنه، بر می گرده.

ولی پریسا، دلم براش می سوزه. وقتی به اون چشمای درشت قشنگش نگاه می کنم، همیشه اشک داره و نگاهش آتیشم می زنه.

پریسا گفت:

عب نداه بانو.

دنیا، کوچیکتر از اونه که بی انتها بدوی و بی محابا بتازی.

نمیشه.

دل رو باید بست.

دل رو باید از چشم دور نداشت.

اینم می گذره بانو.

.

آره.

اینم می گذره.

به امتداد شب اول قبر.

۲ نظر ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۵۸
با نو