یک زن

تنها ولی محکم و استوار

یک زن

اینجا فقط ثبت رویدادهاست.
کسی نیستم و چیزی هم تو چنته م ندارم.
هرچی می نویسم بر اساس دیده ها و کشیده هاست.
واقعیتهای زندگی.
.
هیچ وبلاگی رو خاموش دنبال نمی کنم.
و توی هیچ وبلاگی ناشناس یا به اسم دیگه کامنت نمی زارم.

در ضمن کامنتهای مجهول فاقد وبلاگ، عدم نمایش زده میشن.

به کامنتهای بی ادب و توهین آمیز هم محل داده نمیشه.

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

______________________

این جزو قواعد عالم طبیعته که هر چن وقت یبار، همه چی باید نو بشه.

همه چی بازیابی و نوآوری و نوسازی میشه.

چه آدما بخوان، چه نخوان.

 

این انقلاب هم که حقیقتاً یه حرکت الهی بود؛ نیاز به شخم داره.

ایران عزیز من هم، شخم می خواد.

 

به یه زبون دیگه، ابتلا لازمه.

ابتلا ینی تار و پودها یه هوا بخورن تا گرد و غبارها از لای تار و پودها، زدوده بشه.

 

الآن تو اوج شخم هستیم.

این اوضاع فعلی، 

بلاهایی که یه عده جاهل فرصت طلب به اسم اصلاحطلب دارن سر جامعه میارن؛

نوسانات دلار،

ایجاد نارضایتی هرچه بیشتر در مردم؛

اوضاع آموزش و مدارس و دانشگاهها و... حتی پادگانها،

تعطیلی های بیجا و مرموز و

گرونی وحشتناک و بی شاخ و دم و

قطعی برق و....

...

خلاصه

شخم لازمیم؛ همه مون.

هم فردی؛ هم اجتماعی.

 

و خدا خیلی قشنگ داره شخم می زنه.

کاری هم نداره کی خوشش میاد؛ کی نمیاد.

اون عادله و می دونه چکار کنه.

 

امیدوارم تو این شخم زدنهای خدا، ماها جزو علفهای هرز نباشیم که دورمون بریزه و ازین چرخه خارجمون کنه.

۲ نظر ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۰۶:۵۷
با نو

___________________

زن، لباس قشنگی تنش کرد و

موهاشو پریشون کرد و

چراغا رو خاموش کرد و

دو تا شمع روشن کرد و

دو تا قهوه دم کرد و

گلهای نرگس رو که از دوره گرد خریده بود توی گلدون گذاشت و

پشت میز نشست و

زل زد به تاریکی و نور شمع و

شروع کرد به حرف زدن:

 

امیر؟

وقتی خدا تو رو ازم گرفت،

همه چیم رفت.

نه انگیزه ای به زندگی دارم.

نه عشقی،

نه مهری،

نه دیگه با کسی می تونم باشم.

نه می تونم اجازه بدم کسی وارد زندگیم شه.

نه می تونم اعتمادی به آدما داشته باشم.

 

یه مدت، 

خیلی سعی و تلاش کردم که جای خالیتو پر کنم،

نشد.

نشد امیر.

هیشکی مث طُ نمیشه.

هیشکی.

تو تنها مرد زندگیم بودی امیر.

می فهمی؟

 

کاش بودی و دورت می گشتم.

 

کاش خدا تا ابد تو رو برام نگه می داشت.

پناهم بودی عشقم.

جانم

 

 

رمیده شدم.

مث یه ربات فقط کار می کنم.

روزا رو شب می کنم و شبا رو روز.

هرازگاهی یچیزی میاد تو زندگیم، موقت یه چن لحظه شادم می کنه،

ولی یاد طُ و خیال طُ و خوبیای طُ و 

عشقبازیای طُ و

لحظه های خوبی که با هم داشتیم

منو سمت خودت می کشه، می بره.

حتی نوشتنم، تسکین و آرامشم نیست دیگه.

 

امیر؟

سیرم از دنیا.

منم با خودت ببر.

می خوام بیام پیشت.

۱۷ بهمن ۰۳ ، ۰۵:۲۴
با نو

_____________

من چیبگم به این دولت مزخرف؟

 

قرار بود ساعت ۳ تا ۵ برقا بره،

بابا من کلی کار دارم، سفارش دارم،

دهنتون سرویس.

ظلمتون با عذاب.

آدم چی بگه به شماها که تو عصر تکنولوژی ماشینی، برق قطع می کنین چون بیعرضه این و نمیدونین گندکاریهای دولتهای گذشته مثل خودتون بی تدبیر رو چجوری ماستمالی کنین.

 

خدا نابودتون کنه که می کنه.

 

یه فحش ام باید به اونایی داد که این دولتو انتخاب کردن. عه که هی

۳ نظر ۱۶ بهمن ۰۳ ، ۱۸:۰۲
با نو

________________

سرم به کار گرم بود که یه خانم خوش قد و هیکل و خوش چهره وارد مغازه شد.

 

گفت: خانوم، این حرفه تونو به منم یاد میدین؟

 

گفتم: سخته، علاقه و ابزار و حوصله می خواد.

 

گفت: من خودم کیف می دوختم، کیفای چرمی.

 

گفتم: چه خوب، منم چرمدوزی بلدم، با دست میدوزی؟ چرم طبیعی یا مصنوعی؟

 

گفت: مصنوعی. نه با دست.

 

گفتم: برای چی می خوای حرفه منو یاد بگیری؟

 

گفت: شوهرم سرزنشم میکنه. همش سرم میکوبه که تو هیچ هنری نداری! یه باغ فکسنی داره، میگه ببین فلانی زنش میره باغ کار میکنه، بهش میگم مگه باغ تو مث باغ فلانیه که من برم از صب تا شب کار کنم؟

می خوام یه حرفه و هنر یاد بگیرم دهن شوهرمو ببندم!

 

گفتم: سعی کن حرفه ای یاد بگیری که بتونی درآمد داشته باشی. اونوقت دیگه شوهرت جلوت خم میشه و دیگه کاری باهات نداره. این حرفه سخته، طول می کشه تا به درآمد برسی.

 

اون زن، از من کوچیکتر بود ولی نوه داشت.

کلی هم از دست شوهرش دلش پر بود.

منم حوصله اینجور زنهای غر غرو و پرحرف ندارم، شاگرد میخوام ، ولی اگه بگیرم، کارگر افغانی می گیرم، به چن دلیل.

۲ نظر ۱۶ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۰۶
با نو

____________________

قبلاً توی پستی با عنوان «گذشته، حال آینده» ( متأسفانه گویا نمیشه لینک دار کرد) گفته بودم که توی خوابم حرفایی که باید بهم بزنن میزنن و چیزایی که باید نشونم بدن نشون میدن.

 

پست قبلی رو که نوشتم، دیشب خوابی نشونم دادن که خیلی برام جالب بود.

 

من قبلنا بشدت زیبانگر و زیبابین و زیباپسند و زیباجو بودم.

بشدت رؤوف و مهربون و با گذشت و پر عاطفه و خلاصه، معدن عشق و احساس بودم.

ولی خب، ضربه های مختلف خوردم.

و البته اینم بگم من صرفاً رؤوف نبودم، در کنارش آموزگار بودم! هم آموزگار خودم؛ هم آموزگار دیگرانی که دوسشون داشتم.

 

دیروز که ماجرایی پیش اومد و پست قبلی رو نوشتم، انگار خدا هم دلش برام سوخته بود و تو خواب ازم دلجویی می کرد :))

 

بقدری تو این خواب عشق کردم و بقدری زیبایی بهم تزریق شد که حد نداره.

حیف که فقط یه خواب بود :((

 

و اگه بگم که خدا زیباترین زیبایی ها رو به رخم کشید و اون عمق و نهایت مهر و جمال رو به بهترین هیئت و هیبت نشونم داد، اغراق نکردم.

 

خیلی عشقی خدا.

۴ نظر ۱۶ بهمن ۰۳ ، ۰۶:۴۳
با نو

__________________

مرد پشیمون و سرگردون و چوب روزگار خورده، نشست پیش رومو زل زد به چشمام.

 

پر از حسرت و ندامت بود!

 

هی یریز حرف زد و مدام از عشق گفت و دوست داشتن.

 

عقم گرفته بود. 

بهش گفتم: ببین، حقیقت رو از من قبول کن.

من، یه زن بی عشق و بی احساس و بی حس ام.

تو حاضری با یه همچین زنی زندگی کنی؟

.

گفت: نه. تو معدن عشق و احساس بودی و هستی عزیزم! دروغ نگو. بهم نه نگو لطفا.

.

پوزخندی زدم و گفتم: ببین حوصله بحث ندارم. رو حرفم فک کن و تصمیمتو بگیر.

۳ نظر ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۱۵:۵۶
با نو

___________

به معنای واقعی کلمه،

پیر شدم.

.

صبح که از خونه درومدم رفتم مغازه،

بعد از یکی دو ساعت، خواستم لباسی رو پرو کنم، متوجه شدم سارافون گشادمو روی لباس تنگم نپوشیدم و با همون لباس ، اومدم مغازه!!!!

.

یه لباس از مغازه برداشتم تنم کردم.

.

فاجعه س.

۲ نظر ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۳۲
با نو

______________

دوست خوبم

ممنونتم که بخاطر من، و بخاطر حفظ و تداوم دوستی چندین و چند ساله کوبیدی از شهر دور اومدی بمن سفارش دادی برات انجام بدم..

 

من اینو خوب میفهمم که تو بخاطر حمایت از کار من و کمک مالی به من این کارو کردی، چون خیلی راحت می تونستی تو همون شهر خودت، انجامش بدی.

 

تو همیشه برای من پر از خیر و برکت بودی نازنین.

خدا حفظت کنه.

من حواسم هست و قدرتو می دونم و برات دعای خیر می کنم رضوان دلبندم.

 

خدا بهت اجر بده، که مطمئنم میده.

۵ نظر ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۲۴
با نو

_______________

سرم گرم کار بود که دوتا دختر تقریبا بیست و چن ساله وارد مغازه شدن.

یکیشون دقیقن منو یاد این سیرک بازا انداخت.

دخترک انقد رنگی رنگی بود که آدم دلش می خواس همینجور نگاش کنه.

روی گونه هاش لیبل رنگی زده بود: زرد، قرمز، فسفری

فر مژه و ریملش هفت رنگ بود. رنگ فسفریش قشنگ تو ذوق میزد.

آرایش غلیظ و ...

 

نشستن تا سفارششونو آماده کنم،

اون دختر رنگی رنگی احساس کردم حالش بد شد.

گفتم : چیشد؟ فشارت افتاده؟

 

رفتم براش شکلات و یکم تنقلات که داشتم آوردم تعارفش کردم.

دختره ازین مهربونی من خوشش اومد و خیییلی تشکر کرد.

انگار رفتار من براش عجیب و تعجب آور بود.

بهش گفتم: چایساز دارما. نسکافه؟ قهوه؟ ماسالا؟ 

هستا.

 

ازین تعارفای من انقد ذوق زده شده بودن که حد نداره!

کللی تشکر کردن و کارشونو تحویل گرفتنو رفتن.

 

یکم بعد متوجه شدم کیفشو روی صندلی جا گذاشته.

گفتم حتماً بر می گرده دیگه.

 

نیمساعت بعد اومد و خوشحال ازینکه کیفش سرجاشه و دست نخورده!

 

من تو این چن دیقه قشنگ حس ناامنی رو در اینها حس می کردم.

یکی نیس بگه آخه خوشگل خانوما، مجبورین انقد تابلو باشین که حس ناامنی بهتون دست بده؟

:))

۳ نظر ۱۴ بهمن ۰۳ ، ۱۵:۳۹
با نو

_____________

صابخونه ما، یه خانمه. 

این ملک از پدرش بهش ارث رسیده.

موعد اجاره مون سرومده،

میگه اجاره خونه ۲۰ درصد زیاد شده!

 

سال قبل، ماهی ۹ ملیون اجاره دادیم،

الآن کردن ۱۲ ملیون!!!

با ۲۰۰تومن پیش.

 

این یکی از آثار مملکت گل و بلبل اسلامیه.

که مسوولین مرفه بیدرد منتخب مردم جاهل ساختنش. 

 

حالا چه خاکی باید به سرمون بریزیم؟

خدا میدونه.

 

تازه خونه ای که آسانسورش مدام خرابه،

سقف اتاقش چکه میکنه،

بوی گند فاضلابش حالتو به هم میزنه،

موش هم که داره.

 

+

الانم مغازه ام،

برقا رفته، دستگاههام خاموش شدن، کارم تعطیل،

بخاری برقی م خاموش،

دارم یخ میزنم از سرما.

 

یاد خطبه ای از امام علی افتادم....

۸ نظر ۱۴ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۰۹
با نو

______________________

انقد با دیگران با ملاطفت و مهربونی و دلسوزی و خیرخواهی برخورد کردم که فک کردن گاگولم و تا تونستن سرم شیره مالیدن.

 

انقد در مقابل دیگران کوتاه اومدم که پهن شدم رو زمین و تا تونستن ازم بالا رفتن.

 

انقد در مقابل دیگران خودمو نادیده گرفتم و اونا رو بالا بردم که یهو دیدم نیستم و هیولاها بهم مسلط شدن.

 

انقد به دیگران بها دادمو خودمو بی ارزش کردم که بی خود بی خود شدم.

 

انقد از دیگران ( حتی به حق ) تعریف تمجید کردم که دُم درآوردن و شدن قاتل خودم.

 

هرچیزی حدی داره بانو.

بسه دیگه.

یکم به خودت بیا و خودتو دریاب لطططفن.

از بلاهایی که سرت اومد درس عبرت بگیر و بشین سرجات لطططفن.

۴ نظر ۱۳ بهمن ۰۳ ، ۱۴:۱۴
با نو

___________________

صرفاً جهت اطلاع بعضیا:

آدمی که هدفمند ، آگاهانه و خبیر کاری انجام میده،

هدفمند ، آگاهانه و خبیر می نویسه،

باکی از اتهامات بی اساس و جو سازیهای مظلوم نمایانه دیگران نداره.

و اصلن براش مهم نیس که دیگران چه واکنشهایی نشون میدن.

چرا؟

چون به حقانیت خودش ایمان و یقین داره.

___________________

بعداً نوشت:

 

یک:

تو این وبلاگ، 

بنا به اقتضائاتی

لازم بود بعضی نکته ها رو به بعضیا متذکر بشم، اومدم و یکم تند و صریح نوشتم.

هرچی هم که نوشتم بیان واقعیات بوده، نه تصویرسازی.

حالا،

اینکه افراد، مطابق با ذهنیاتشون چه برداشتهایی داشتند، بماند.

مهم نیس.

ولی امیدوارم حداقل اونی که باید متنبّه بشه، شده باشه که بعید می دونم.

 

دو:

مؤمن باید آینه مؤمن باشه.

و اشتباهات و اشکالات برادر ایمانی رو به نحو اثرگذاری بهش متذکر بشه.

۱ نظر ۱۱ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۵۳
با نو

_______________________

نفیسه دختر یکی از دوستامه، یه دختر بسیار باهوش و با استعداد، دو سال پیش توی سن کم شوهر کرد.

اونم از سر لجبازی با یکی از اقوام!

هول هولی شوهر کرد و هول هولی هم شکم بالا آورد و بچه دار شد.

 

یه زمانی من و نفیسه با وجود اختلاف سنی زیاد، با هم همصحبت بودیم.

یکم با هم رفیق شده بودیم.

 

چن ساعت پیش تو واتساپ پیام داد که : 

خاله، یه مشکل برام پیش اومده سردر گمم شاید گره اش به دست تو باز شد.

( من عین عباراتشو می نویسم )

گفتم : بگو چیشده؟

گفت: احساس می کنم همزاد دارم. بدنم مرتب کبود میشه. 

گفتم: همزادو که همه دارن.

گفت:

ولی اینی که من میگم یه چیز شر هست.

اصلا تو خونم هیچی سر جاش نیست.

ما اصلا برکت نداریم.

به هرچی دست میزنیم نابود میشه.

افسردگی

پوچی

حتی یسری توهمات.

موقع خواب منو همسرم فک می کنیم یکی ما رو می پاد.

هرچی داریم بجای اینکه زیاد بشه از دست میدیم.

 

بهش گفتم:

درصد معنویت خونه تون چقدره؟ نماز؟ واجبات؟ صدای قرآن و اذان؟

گفت:

صفر.

مادر شوهرم سید هس، با پدرشوهرم هر دو آدم خیلی معتقد و مذهبی ان. صورت نورانی دارن! مهدی (شوهرش) خیلی مذهبی بوده. ولی تحت تاثیر یکی دو نفر همون اعتقاداتشم از دست داده، البته مشکلاتشم دخیل بوده. خانواده ش خیلی تلاش می کنن برگرده به همون نماز و روزه ولی سرگردونه. منم بخاطر همون مشکلات همه چیو ول کردم.

خاله جادو جنبله می دونم. ما دشمن زیاد داریم. و...

( افاضات نفیسه خیلی زیاد بود دیگه بقیه شو نمی نویسم)

 

گفتم:

گیرم پدر تو بود فاضل

از فضل پدر تو را چه حاصل؟

نفیسه گوش کن ببین چی میگم:

من که به این چیزا اعتقاد ندارم.

یه سوال می کنم ازت، بنظرت روشنایی حقه یا تاریکی؟

جهان در اصل روشنه یا تاریک؟

تاریکی در چه صورت نمود می کنه؟

وقتی که روشنی نباشه. درسته؟

نور نباشه.

وقتی درصد انرژیهای منفی زیاد باشه، مثبت به چشم نمیاد.

بنظرت چطور میشه با تاریکی و ظلمت مقابله کرد؟

انرژی مثبت لازمه.

قوت روح و قدرت.

انرژی مثبت انقد باید زیاد باشه تا تموم منفی ها رو ببره.

 

نفیسه گفت: اوایل با شوهرم مشکل داشتیم. بچه رو برداشتم و یه چن ماهی رفتم خونه بابام. 

 

گفتم:

خونه رو خالی کردی تا شیاطین لونه کنن؟

نفیسه.

پاشو خونه تو تر و تمیز کن. پاکسازی کن. گل و گلدون بزار. عشق و محبت و انرژیهای مثبت رو بریز تو گوشه گوشه خونه ت. 

زن باش.

زن زندگی.

زن ساده نباش. زن مدیر و مدبر باش.

با هر کسی معاشرت نکن که ازش اثر منفی بگیری.

هرجایی نرو که پر شی از انرژیهای منفی.

هوای شوهرتو داشته باش.

تو متاسفانه سلاح مقابله با شیاطین نداری. خیلی ضعیفی.

یه زن قبل ازینکه مادر بشه باید قوی بشه. 

یه دختر قبل از اینکه زن بشه باید ساخته بشه.

شما جفتتون نور معنویت ندارین. خونه تون، قلبتون تاریکه.

تو، هم خودتو باختی هم زندگیتو.

این چرت و پرتها رو بریز دور. به فکر جادو جنبل نباش.

جادو جنبل فکرهای خراب خود ماهاس.

توهمات خود ماهاس.

فرق نمی کنه زن باشه یا مرد.

توهم که زن و مرد نداره.

با این منفیات مقابله کن.

۰ نظر ۱۰ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۳۲
با نو

________________

من زن بسیااااار پر طاقت و پر تحملی هستم،.

دیر می برم،

دیر خسته میشم،

 

ولی وای به روزی که طاقتم تموم شه و واقعا خسته شم و ... ببُرم.

 

این چن سال اخیر، طاقتم، خیلی به چالش کشیده شد.

 

تو خیلی چیزا به آخر خط رسیدم.

 

خیلی چیزا در من تموم شد.

 

فقط مونده جونم، که کی تموم میشه؟

 

کاش نمیدونستم که جونم کی بطور کامل در میاد.

تا اون زمان باید تحمل کنم و جلو برم.

 

کشنده س

۰ نظر ۱۰ بهمن ۰۳ ، ۱۵:۱۱
با نو

________________________

عشرت و امیر، یه زوج ان که نزدیک به چهل و پنج سال با هم زندگی کردن.

چهار تا دختر دارن.

در کل خونه این خونواده تهران هس ولی یه ویلا هم شمال دارن که خیلی وقتا هم اونجان.

هر دوتا بازنشسته شدن و دخترا هم که جدا زندگی می کنن.

 

این امیر آقا، بشدت سیاسی هست و فوق العاده حرّاف. اونم یه سیاسی بینهایت متعصب. ینی فقط کافیه ینفر گیر بیاره، مخشو میزاره تو فرغون و هی اینور اونور می کشونه.

هیشکی هم حریفش نبوده و نیس.

عشرت خانوم از دستش عاصی شده.

بچه هاش هروقت باباشون نیس میرن خونه پدری.

خلاصه یه اوضاعیه.

 

این اواخر عشرت خانوم دیگه طاقتش طاق شد و زد به سیم آخر.

مدام غر می زد و واقعاً دیگه خسته شده بود.

امیرآقا سر هرچیزی سر حرفو باز می کرد و یریز حرف میزد. واقعا کلافه کننده شده بود.

جالبه که این امیرآقا بشدت هم عشرتو دوسداره. اصن این پیرمرد یجوری از عشقش به عشرت حرف میزنه که خنده ت میگیره.

ما هم همیشه به اون می خندیدیم. به امیرآقا و عشقورزیش.

هی با خودمون می گفتیم دست وردار امیرآقا. این دیگه چه عشق کشکیه که پدر زنتو درآوردی با این حرّاف بودنت. حاضرم نیستی خودتو درمان کنی تا این زن بدبختت که ادعا می کنی عاشقشی انقد زجر نکشه.

جم کن تو رو خدا این بساط عشق و عاشقیتو.

خلاصه

یبار برگشتم به عشرت گفتم: عشرت جون، یه راهکار بهت بگم انجامش میدی؟

اولش کلی ذوق کرد و با هیجان گف: آره آره. راهکارت چیه؟

ولی وقتی راهکارمو گفتم اولش درجا زد و عقب کشید. چیزی نگف ولی از لب و لوچه اش معلوم بود سختشه که قبول کنه.

بهش گفتم: روی این راهکار من فکر کن. اگه خواستی با یه مشاور هم در میون بزار ببین نظرش چیه؟ یا اینکه با دختر و دامادت حرف بزن ببین نظر اونا چیه؟ ولی شک نکن که جواب میده.

 

امروز که عشرت زنگ زده بود، بهش گفتم امیر آقا در چه حاله؟

خخخ

عشرت می گف: نمی دونی امیر چقد خوب شده!!!

ساکت

بی سرو صدا و کم حرف.

۳ نظر ۰۹ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۰۸
با نو

______________________

صبح اول وقت داشتم میرفتم مغازه،

سوار آسانسور که شدم دیدم باز صداهای عجیب غریب میده.

هنوز به طبقه همکف نرسیده، گرومبی صدا کرد و آجر و سنگ بود که می ریخت روی آسانسور.

یه لحظه هول کردم ولی بعدش به خودم مسلط شدم.

مرگو جلوی چشام دیدم.

 

من واقعا آماده مرگم.

کاری تو این دنیا ندارم.

نه دلبستگی، نه وابستگی.

یه بچه مه که اونم خدا داره.

مث خیلی از بچه هایی که مادر ندارن و بزرگ شدن اونم بزرگ میشه.

 

فقط یه چن تا نماز قضا مال یه زن و شوهره که مرحوم شدن، باید براشون بخونم. اونم تو یه سررسید تموم جزئیاتشو نوشتم، کیان میدونه.

 

کیان میدونه وصیت نامه م کجاس.

 

همسایه ها اومدن و منو نجاتم دادن.

حیف شد نمردم :))

 

خاک بر سر اون مهندس بیعرضه کنن که بلد نیس یه آسانسور درست کنه.

باز دوباره باید هفت طبقه رو هر روز دوبار بالا پایین کنم.

 

این چندمین باره که آسانسور داره اخطار و هشدار میده.

احتمال زیاد این اخطار کائنات هوشمنده تا هرچی زودتر به فکر یه خونه دیگه باشم و ازینجا بلند شم.

هی داد بیداد

۱۸ نظر ۰۹ بهمن ۰۳ ، ۱۴:۴۱
با نو

_______________________

امروز وسطای کارم که داشتم خستگی در می کردم و ناهار می خوردم، با واتساپ ویدیو کال داشتم با سیما توی ملبورن.

 

سیما با شوهر و دخترش مهاجرت کردن رفتن ملبورن.

شوهر سیما تحصیلکرده شریف بود و معترض به اوضاع مملکت. گذاشتن رفتن.

 

آدمای بقول خودشون روشنفکر و باکلاسی هستن.

یسری انتقادات و اعتراضاتشون به حقه، ولی با اعتقاداتشون موافق نیستم.

 

سیما دوتا عکس برام فرستاد از باغ گیاهشناسی که خیلی برام جالب بود.

اگه بیان یاری کنه آپلود می کنم ببینین.

( هرچی تلاش کردم نشد متاسفانه )

 

خدایی این خارجیا توی اجرای نظم و قانون خیلی خیلی زیاد از ما جلو ان.

من حظ می کنم ازین ویژگیشون.

نظم و قانون چیزیه که واقعاً مملکت ما ازین جهت ضعف داره. ضعف شدیدم داره.

 

همونطور که گفتم شوهر سیما دانشگاه شریف درس خونده و ارشد گرفته . 

از صدقه سر ایران هم به همه چی رسیده بود. یه مهندس با شغل عالی، درآمد عالی، خونه وسیع و ویلای شمال.

ولی خب دیگه. مث خیلی دیگه از نخبه های احمق شریفی، منتقد و معترض بیخودی شد و ترجیح داد بره اونور دنیا زندگی کنه.

 

سیما تنها دختر خونوادشه.

چن سال پیش، پدرش مرحوم شد و الآنم مادرش تنها زندگی می کنه.

سیما برخلاف شوهرش بشدت وابسته بود به مادرش و مادرشم همینطور.

ولی بخاطر شوهرش مجبور شد غربت و مهاجرتو تحمل کنه.

سیما هم مث خیلی از زنای دیگه، نه اختیار داره نه قدرت و اقتدار. مغلوب و مقهور شوهرشه، اسمشم گذاشتن مطیع بودن و نجیب بودن و سربراه بودن. خودش خواسته خب. اختیار نداشت، انتخاب که داشت که.

 

هربار با سیما حرف می زنم اشک میریزه. البته نه جلوی شوهرش. وقتی شوهرش نیس!

از دوری مادرش غصه می خوره.

مادرشم که ... درسته که اوایل به دک و پز دامادش می نازید و می بالید و کلی ازش تعریف می کرد، ولی الآن یه چشمش اشکه و یه دلش خون. دلش ضف میزنه واسه دیدن دخترش.

 

واقعنم

آخه ویدیو کال جای آغوش مادرو می گیره؟

ویدیو کال جای بوی مادرو می گیره؟

حیف نکرده آدم مادر و خونوادشو بزاره و بره اونور دنیا؟

 

می دونم یروز این خونواده بخاطر خیلی چیزا حسرت می خورن.

ایران من، با تموم نقصها و کاستی ها و بی نظمی ها و بی قانونی و درب و داغونیش، به صدتا ملبورن و کانادا و اتریش و سوئد و جاهای دیگه می ارزه. چون وطنه. چون حداقل بوی بابا ننه مونو میده. بوی ایل و تبارمون. بوی اصالت میده.

۳ نظر ۰۸ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۲۳
با نو

___________________

زمانی که تهران زندگی می کردیم، دوستی داشتم اسمش محدثه بود. شوهرش حمید آقا. دوتا بچه داشتن ، یه دختر و یه پسر.

 

محدثه از شوهرش بزرگتر بود.

خودش زنی با قد متوسط و سبزه رو، ولی شوهرش قد بلند و سفید رو.

حمید آقا خیلی خوش چهره بود. چشمای روشنی داشت و ابروهای کشیده و ... زیبا رو بود و همیشه هم هروقت می رفتیم خونه شون لباس یدست سفید می پوشید زیباییش دو چندان می شد.

 

محدثه زن کدبانو و فهمیده ای بود. ولی ساده بود. اما حمید آقا خیلی به خودش می رسید.

 

من و محدثه خیلی رفیق بودیم. شوخیهای زیادی با هم داشتیم.

 

یبار صحبت شد، محدثه گف: من خودم میرم واسه حمید آقا زن می گیرم!

اونزمان از تعجب شاخ درآوردم. گفتم: جااااننن؟ ینی چی اونوقت؟ تو می ری واسه حمید آقا زن می گیری؟ پس خودت این وسط چیکاره ای؟ زنش نیستی مگه؟

محدثه گف: من و حمیدآقا با هم توافقی قرار بستیم که من خانومایی که شوهر ندارن رو شناسایی کنم حمیدآقا باش ازدواج کنه فقط بابت حمایت و تکفل و سرپرستی شون. مخصوصاً خانومایی که شوهراشون شهید شدن.

 

محدثه این حرفا رو جلوی شوهرش می گف. حمید آقا حرف خانمش رو تایید کرد.

 

سر فرصت از محدثه خواستم برام قضیه رو شفاف کنه.

برگشت گف: من مشکلی ندارم. حمید آقا چن بار اینکارو کرده. خودم رفتم خواستگاری.

 

بهش گفتم: اونوقت اون خانم، فهمید تو هم خانم حمید هستی؟

می گف: آره. بهشون می گم. اونا هم بخاطر سرپرستی، قبول می کنن.

 

______________________

اونزمان حرفای محدثه برام خیلی عجیب بود. من که باورم نمیشد. محدثه رو می شناختم. یه زن ساده. خوش باور. ولی حمیدآقا زرنگ و مول بود.

 

بعدها حقیقتها برام برملا شد.

یاد سادگی و بلاهت محدثه می افتم خندم میگیره.

حقیقتا که رو شد، به روی محدثه نیاوردم.

دیگه هیچوق ازون حرفا نشنیدم ازش.

 

آخه کدوم مردی جنبه یه همچین فداکاریا رو داره که حمید آقا دومیش باشه؟

زن ساده. ابله.

خودش رفته واسه شوهرش خواستگاری.

آدم به این زنا چی بگه که بگنجه؟

هیچی.

یکی باید بزنی توی سرشون تا عقلشون سر جاش بیاد.

خیلی دلم می خواس بعدش به محدثه بگم جواب اون فداکاریا و سادگیاتو گرفتی؟ خوبت شد؟

ولی هیچوق به روش نیاوردم. الآن اگه محدثه رو ببینی، چند سااااال پیرتر و شکسته تر شده. برعکس حمید آقا روز بروز جذابتر.

 

پاشم برم یه زنگش بزنم ببینم دَووم آورد تو این زندگی یا نه؟

خخخخ

۳ نظر ۰۸ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۳۳
با نو

________________

این روزا دردها و رنجهای غریبی رو دارم تجربه می کنم.

 

درد فقدان فرزند.

 

نبودنش جانکاهه. 

 

مادر چیه؟

تموم زندگیش درد و رنجه. 

۱ نظر ۰۸ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۵۰
با نو

_______________________

هما، یه زن زیبا، کدبانو، متشخص، و همه چی تموم.

شوهرش چون از هما بچه دار نمیشد، علیرغم مخالفت هما، هما رو طلاقش داد!

رفت یه زن دیگه گرفت تا ازش بچه بیاره، بعد کاشف به عمل اومد که مشکل از خود آقاست!

 

وقتی شوهر هما فهمید مشکل از خودش بوده، پشیمون شد از طلاق دادن هما؛

ولی متاسفانه هما دیگه از شوهرش دل کنده بود.

 

تهران بودم.

زنگ زدم به هما که یه جا قرار بزاریم همو ببینیم.

 

هما از وقتی جدا شده، پیشنهادات زیادی برای ازدواج داشته، ولی دیگه اعتمادی به مردا نداره و یجورایی از مردا رمیده شده!

 

از بین کیس های مختلفی که داره، یه مورد خیلی بهش پیله کرده.

هما می گف نمی دونی این مرد چقد ابراز عشق و علاقه می کنه؛ می میره برام و ...

 

بهش گفتم : هما. خر نشو. مردا همشون همینن. تا خرشون از پل نگذشته، انقد موس موس می کنن برات، قربون صدقه ت میرن؛ عاشقتم عاشقتم می کنن، بی تو می میرم میگن و خلاصه انقد چرب زبونی می کنن که حد نداره.

گول این چیزا رو نخور هما.

 

می گف این مرد آخری فرق داره. دوسم داره و فلان.

بهش گفتم: هما، من یه راهکار یادت میدم انجامش بده. بهت میگم چکار کن. بعدش مطمئنم دستش برات رو میشه و اونوقت می فهمی که مردا جز دروغ و گول زدن کاری ندارن. مرد جماعت چی می فهمه عشق چیه؟ همشون دنبال هوس ن. میگی نه. کاری که میگم انجام بده، قول میدم بعدش کامل نه تنها دور این مرد، بلکه همه مردا رو خط می کشی.

 

امشب هما زنگ زد. اشک می ریخت بیچاره.

گفتم چیشده؟

گفت بانو. راهکارت متاسفانه جواب داد.

مرده شور مردای چرب زبون پر ادعای فریبکارو ببرن.

 

منم پوزخندی زدم و گفتم عب نداره. برو خدا رو شکر کن قبل از اینکه کل سرمایه قلبتو به این مردا بسپری، ماهیتشون برات رو شد و دست کشیدی ازشون.

۱ نظر ۰۷ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۳۲
با نو